سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با خرد است که آدمیان به ستیغ دانش می رسند . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :0
کل بازدید :17670
تعداد کل یاداشته ها : 15
103/2/30
10:45 ع
قصه ی تک درخت - نمایشنامه و فیلمنامه

 


 

باد تندی وزید. پنجره ها به هم خوردند و تک درخت باغچه ی کوچیک حیاط، محکم سر جاش وایساد.اصلاً نمی شد باور کرد اونجا یه زمونی باغ بزرگی بوده با کلی دار و درخت و پرنده های جور واجور ، که به بهونه ی خونه ساختن، زمینش رو تیکه تیکه کردند و درخت ها رو بریدند و جاشون حوض سیمانی ساختند با یه عالمه ماهی قرمز، اما خیلی زود به اون حوض سیمانی و ماهی هاش هم رحم نکردند و خرابش کردند و اونجا شد محل پارک یه اتومبیل سیاه رنگ که سال ها می شد جا خوش کرده بود و صبح به صبح از اگزوزش دود می زد بیرون و همه رو به سرفه مینداخت. ولی خب، تک درخت به این وضعیت عادت داشت و از جاش تکون نمی خورد. اما همیشه نگران بود که تا کی می تونه همونطور وایسه و به هر کی که میاد توی اون خونه، بگه دور و برش یه زمونی باغ بوده و توی هر فصل زیبایی خودش رو داشته؟

 مثل اینکه اون زمستون با زمستون های قبلی فرق داشت. یعنی آسمون خیلی دست و دلباز شده بود و به جای آفتاب، ابرهارو توی بغلش  گرفته بود. اما این وسط به جای کرم های مزاحم، فکری ذهن تک درخت باغچه ی کوچیک حیاط رو آزار می داد؛ نکنه این زمستون، آخرین زمستونیه که اون داره می بینه؟ آخه هوا ناجوانمردانه سرد بود و همین طور برف می اومد و باد هم دست بردار نبود و مثل دیوونه ها خودشو می کوبید به تنه ی خشکیده ی درخت و شاخه هاشو می شکوند. ولی اون کاری به این کارها نداشت و  با تردید به فردا و فرداها فکر می کرد.

بیچاره درخت ؛ به جای این که نگران خودش باشه، دلش برای پیر زن می سوخت؛ همون پیرزنی که همسن و سالش بود؛ یه چیزی تو مایه های هشتاد ، هشتاد و پنج و شاید هم نود سال . فرقی براش نمی کرد چند سالشه. مهم این بود پیرزن توی بستر بیماری افتاده بود و پنجره ی اتاقش رو بسته بودند و اون داشت مثل شمع ذره ذره آب می شد.توی اون خونه کسی، جز تک درخت چنار نگرانش نبود. حتی یه روز عروس پیرزن کنارش اومد و با خودش گفت :

« داره آخرین نفسهاشو می زنه.»

 هر چند مرگ برای آدمیزاد حقه . اما تک درخت خوب می دونست اگه پیرزن از دنیا بره ، اونم مرده، یعنی پسرش خیلی زود یکی رو اجیر می کنه تا با تبر و اره برقی به جونش بیفته و اونو از ریشه قطع کنه.شایدم خیلی وقت پیش از این مرده بود و خودش خبر نداشت. آخه چند باری پای ریشه اش نفت ریختند که هر جوری هست اونو خشک کنند تا شاید مأمورای شهرداری بیاند و کنده ی بزرگش رو بِبُرند و با خودشون ببرند که توی پارک ها مثل نیمکت یه گوشه بندازنش. اما درخت چنار سخت جون تر از این حرفا بود که با این کارها خم به ابروش بیاره و از میدون فرار کنه، چون بدجوری ریشه هاش به زمین چنگ انداخته بودند و اونو رها نمی کردند؛درست مثل خود پیرزن که عروسش دائم غرغر می کرد و می گفت اتاقش بوی مرگ میده، اما همین که حالش یه کم خوب می شد ، به زور پا می شد و عصا زنان می اومد پشت پنجره و ذوق زده درختش رو نگاه می کرد . وقتی هم حالش خراب بود و نمی تونست از جاش بلند شه، این تک درخت بود که زیر خروار خروار برف، زورکی چندتا شاخه ی خشکیده اش رو برای اون تکون می داد تا شاید این طوری دل پیرزن یه کم خوش باشه و توی اون زمستون سرد  بتونه درد رو تحمل کنه.

بالاخره زمستون با همه ی خوبی ها و بدی هاش داشت تموم می شد و یه هفته ای مونده بود به عید که اون روز نزدیکی های ظهر، عروس و بعدش هم پسر پیرزن با عجله و نفس زنان اومدند توی حیاط و دنبالشون هم یه مأمور شهرداری . اونا با تمسخر به درخت نگاه کردند. بعد کلی برگه ی رنگ به رنگ رو  به مأمور شهرداری نشون دادند و گفتند که این درخت خشک شده و مجوز داریم و تا دیر نشده باید بریده بشه و از این جور حرفا . اما مأمور شهرداری درخت رو خوب وارسی کرد . بعدش لبخندی زد و گفت:

 «نه ! این درخت که زنده اس!»

زن و شوهر هاج و واج موندند چیکار کنند و با تعجب همدیگر رو نگاه کردند . می خواستند چیزی بگند که پنجره ی اتاق باز شد و پیرزن اومد توی قاب پنجره؛

« درخت من زنده اس ! چون خود من زنده ام !»

صداش به باغچه ی کوچیک حیاط گرمی داد و مقداری از برف های روی شاخه ها سر خوردند پایین.مأمور شهرداری خندید. عروس پیرزن غرغر کرد و رفت توی خونه، اما پسرش دید روی تنه ی درخت، کنار گلوله ی برفی که داشت آب می شد، یه جوونه ی سبز روییده؛ یه جوونه ی کوچیک که با زبون بی زبونی داد می زد :

«آهای ...اهل خونه...از خواب زمستونی بیدار شین ... بهار اومده ؛ بهار!»    

                                                                        


93/7/17::: 12:27 ص
نظر()